قسمت هفتم داستان مکافات
 
نگین انگشتر (روستای گرمه)
ادبی
پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:, :: 11:3 ::  نويسنده : meti

 

-        مادر اردشیر سرطان گرفته حدس میزنی کدام قسمت از بدنش باشد ؟

-        مادر راست میگی ؟ اگر سرطان گرفته باید پای راستش باشه . کمترین اذیتش این بو ده که با زانو به شکم زن سید زده .

-        مادر بیا بریم دیدنش . زنش زبون تو را بهتر میفهمه با اون صحبت کن که از شوهرش راضی بشه شاید در سلامتی اش موثر باشه  .

-        نه پسرم ! زن اردشیرو نمیشه راضی کرد من که سهله بزرگتر از منم اگه بره قبول نمیکنه .

-        مادر ،  من در این مدت مرتب دیدن اردشیر رفتم ، پسرش شاگردمه . زنشم به من محبت مادرانه داره اما تو از من قول گرفتی چیزی نگم . باید خودت این کارو انجام بدی .

-        نه پسرم ، وقتش که بشه خودم خبرت میکنم .

اردشیرو به شهر بردند . تشخیص پزشکان این بود که پای راستش رو از بالای زانو اره کنند تا  سرطان بقیه اعضا را دچار نکنه . بعد از دوران نقاهت اردشیر را منزل آوردند . اواخر شهریور بود به عیادتش رفتم و حالشو پرسیدم . چیزی گفت که برام عجیب بود .

-        صالح ، بدنم هیچ دردی نداره . دکترم زیر دستگام برده و گفته تمام بدنت پاک پاکه و حکما باور نمیکنی اما پایی را که اره کرده اند درد میکنه .

-        خوب میشه اردشیر . زخم پات خوب میشه میتونی پای مصنوعی بذاری و راه بری حتی کار کنی .

-        صالح ، نفهمیدی چی میگم یا خودتا به نفهمی زدی ؟ این که هست درد نداره اونجایی که دکتر بریده و نمیدونم کجا برده درد میکنه ، پایی که ندارم تیر میکشه  ، سوز میزنه ، دست میبرم که اونو بخارونم ، پماد بش بمالم ، ماساژش بدم ، یخ روش بذارم ، چه میدونم ... ولی نیست.

اونجایی که پا بوده و حالا نیست درد میکنه . چیزی که نیست باش چی کار کنم .

از تعجب داشتم دچار وحشت میشدم . قدری دل داریش دادم ، حالا تا وقتی که مغزت قبول کنه که پات نیست مدتی طول میکشه و کم کم قبول میکنه که اون پات نیست اونوقت دیگه راحت میشی .خداحافظی کردم بیرون اومدم . به خانه که رسیدم به مادرم گفتم . مادر وقتشه که بریم خونه اردشیر چون پایی را که می گفتی با اون زنشو میزده بریدن و حالا پای نداشته یعنی جایی که پا بوده و حالا نیست درد میکنه . باید هر طور شده زنشو و راضی کنیم و گریه ام گرفت .

میدونستم مادرم طاقت دیدن گریه منو نداره . حاضر شد بریم منزل اردشیر .

گر چه خیلی خسته بودم ولی همان روز با هم رفتیم . احوالپرسی از مادرم و گریه از اردشیر و بر زانو و زدن از زن اردشیر .

بعد از احوالپرسی ، مادرم نگاهی به پای اردشیر کرد وگفت .

-        خدا گیر شدی اردشیر ، چقدر پدر صالح به تو گفت مکافات میکشی ، جوونی و خیره سری کردی و گوش به حرف نگرفتی یه شعری برات میجوند یادت هست .

اردشیر با گریه خوند

بس تجربه کردیم در این دیر مکافات                با آل علی هرکه در افتاد ور افتاد

ادامه دارد...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خبر،عـکس و مطلب از گرمه و دل نوشته و آدرس sooreno.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان